enmity in the shadows p⁹
«پارت نهم؛جاسوس کوچولو»
جیسو میخواست چیزی تو مایه های اینکه تو اصلا عوضی نیستی بگه اما، مچ دستش توسط جنی کشیده شد و دختر دم گوشش گفت:« اینکه شکستن یه مافیا رو ببینی چه حسی داره جاسوس کوچولو؟» جیسو چشم هاش گشاد شد و حس کرد گوش هاش دریت نشنیده،امکان نداشت هویت اش انقدر زود لو بره!
«چی...چی میگید خانوم هوانگ!»
«بیخیال...احمق فرضم نکن!من شاید یه قاتل نباشم، رهبر خوبی برای این گروه نباشم،عادم آدی ای نباشم یا یه مافیای بیرحم نباشم اما یه آدم شناس خوبم جیسو!»
جنی میتونست لرزیدن جیسو رو حس کنه، و همین باعث میشد اخم کنه و بگه:« هی هی...چرا داری میلرزی؟»
جیسو با قطره اشک هایی که دست خودش نبود از چشم هاش سر میخورد و صورتش رو خیس میکرد و لب هایی که مثل ماهی باز و بسته میشد گفت:« هر..هر کاری میخوای بکن..به دونسنگام کاری نداشته باش..خواهش میکنم..اون.،اونا نه»
جنی پلکی با تعجب زد، اصلا قصد نداشت لینو و فلیکس یا حتی جیسو رو لو بده!اون خودش از مافیا و این کثافت کاری ها متنفر بود اتفاقا میخواست به اونا کمک کنه،حتی اگه به قیمت دستگیر شدنش باشه! دختر لرزان رو در آغوش گرفت و گفت:
« جیسو..جیسو من میخوام کمک کنم باشه؟من میخوام به شماها کمک کنم باشه؟ نترس اینجوری لعنتی..جیسو؟!»
طوری که بار آخر اسم دختر رو صدا زد بخاطر این بود که لرزش هاش به طور ناگهانی متوقف شدن . جنی به صورت دختر نگاه کرد و متوجه به خواب رفتنش شد. لبخندی زد و درحالی که دختر رو توی تخت خواب خودش میخوابوندش زیرلب گفت:« آروم بخواب فرشته...چون فردا کلی کار داریم» و از اتاق بیرون رفت
★★★
« تو اینجا دقیقیا چه گوهی میخوری؟!»
رزی واقعا نمیخواست در این حد بلند حرف بزنه یا از اون کلمه ی بی ادبانه استفاده کنه، اما تنها حرفی بود که با دیدن هیسونگ توی عمارت هوانگ تونست به زبون بیاره. از اتاق بیرون خارج شده بود تا به آشپزخونه بره و صبحانه بخوره که با دیدن هیسونگ تمام این برنامه ها منتفعی شده بودن.
لیسا که کنارش ایستاده بود و ظاهرا آروم تر بود گفت:
«رزی..آروم ! هیسونگ، اینجا چیکار میکنی؟ما کل عمارت رو به تو سپردیم و تو اینجایی؟»
هیسونگ با لحنی کمی شرم زده جواب داد:« نونا... فقط اومدم یه سری بزنم...میرم دوباره عمارت»
رزی با حرص گفت:« پسره ی دلقک اومدی یه سری بزنی؟ مگه خونه ی خاله اس!» و با عصبانیت لیسا و هیسونگ رو ترک کرد و وارد آشپز خونه شد که...صحنه ی جالبی ندید.
هان، یکی از هوانگ ها چاقویی برداشته بود و با لبخند به هم اتاقی و اون مامور اینترپل، لینو نگاه میکرد
رزی:« اینجا چه خبره؟»
کسی جوابش رو نداد، اما هان خیره به لینو گفت:« من یه قاتلم عزیزم...یه قاتل!»
لینو با نگاهی بی حس گفت:«توعم میدونی من چی ام جیسونگ!» و دقیقا وقتی که سمت جیسونگ میرفت، سونگمین از پشت دستمالی حاو یمواد بیهوش کننده به دهن لینو رسوند و کنی بعد،پلک های لینو روی هم افتادن و بدن شل شده اش بین دست های سونگمین حبس شد.
رزی بار دیگه با حرص گفت:« اینجا چه خبرههههه؟!»
سونگمین با چشم هایی که اگر کسی دقت میکرد میتونست نگرانی رو درش بخونه گفت:« دهنت ببند لی حرومزاده، پلیس اینجا رو پیدا کرده، و حالا نه فقط ما، بلکه شما احمقا که برای جاسوسی هم اومده بودید به فنا میرین!»
و هیسونگ چه روز مزخرفی رو برای اومدن به عمارت هوانگ انتخاب کرده
جیسو میخواست چیزی تو مایه های اینکه تو اصلا عوضی نیستی بگه اما، مچ دستش توسط جنی کشیده شد و دختر دم گوشش گفت:« اینکه شکستن یه مافیا رو ببینی چه حسی داره جاسوس کوچولو؟» جیسو چشم هاش گشاد شد و حس کرد گوش هاش دریت نشنیده،امکان نداشت هویت اش انقدر زود لو بره!
«چی...چی میگید خانوم هوانگ!»
«بیخیال...احمق فرضم نکن!من شاید یه قاتل نباشم، رهبر خوبی برای این گروه نباشم،عادم آدی ای نباشم یا یه مافیای بیرحم نباشم اما یه آدم شناس خوبم جیسو!»
جنی میتونست لرزیدن جیسو رو حس کنه، و همین باعث میشد اخم کنه و بگه:« هی هی...چرا داری میلرزی؟»
جیسو با قطره اشک هایی که دست خودش نبود از چشم هاش سر میخورد و صورتش رو خیس میکرد و لب هایی که مثل ماهی باز و بسته میشد گفت:« هر..هر کاری میخوای بکن..به دونسنگام کاری نداشته باش..خواهش میکنم..اون.،اونا نه»
جنی پلکی با تعجب زد، اصلا قصد نداشت لینو و فلیکس یا حتی جیسو رو لو بده!اون خودش از مافیا و این کثافت کاری ها متنفر بود اتفاقا میخواست به اونا کمک کنه،حتی اگه به قیمت دستگیر شدنش باشه! دختر لرزان رو در آغوش گرفت و گفت:
« جیسو..جیسو من میخوام کمک کنم باشه؟من میخوام به شماها کمک کنم باشه؟ نترس اینجوری لعنتی..جیسو؟!»
طوری که بار آخر اسم دختر رو صدا زد بخاطر این بود که لرزش هاش به طور ناگهانی متوقف شدن . جنی به صورت دختر نگاه کرد و متوجه به خواب رفتنش شد. لبخندی زد و درحالی که دختر رو توی تخت خواب خودش میخوابوندش زیرلب گفت:« آروم بخواب فرشته...چون فردا کلی کار داریم» و از اتاق بیرون رفت
★★★
« تو اینجا دقیقیا چه گوهی میخوری؟!»
رزی واقعا نمیخواست در این حد بلند حرف بزنه یا از اون کلمه ی بی ادبانه استفاده کنه، اما تنها حرفی بود که با دیدن هیسونگ توی عمارت هوانگ تونست به زبون بیاره. از اتاق بیرون خارج شده بود تا به آشپزخونه بره و صبحانه بخوره که با دیدن هیسونگ تمام این برنامه ها منتفعی شده بودن.
لیسا که کنارش ایستاده بود و ظاهرا آروم تر بود گفت:
«رزی..آروم ! هیسونگ، اینجا چیکار میکنی؟ما کل عمارت رو به تو سپردیم و تو اینجایی؟»
هیسونگ با لحنی کمی شرم زده جواب داد:« نونا... فقط اومدم یه سری بزنم...میرم دوباره عمارت»
رزی با حرص گفت:« پسره ی دلقک اومدی یه سری بزنی؟ مگه خونه ی خاله اس!» و با عصبانیت لیسا و هیسونگ رو ترک کرد و وارد آشپز خونه شد که...صحنه ی جالبی ندید.
هان، یکی از هوانگ ها چاقویی برداشته بود و با لبخند به هم اتاقی و اون مامور اینترپل، لینو نگاه میکرد
رزی:« اینجا چه خبره؟»
کسی جوابش رو نداد، اما هان خیره به لینو گفت:« من یه قاتلم عزیزم...یه قاتل!»
لینو با نگاهی بی حس گفت:«توعم میدونی من چی ام جیسونگ!» و دقیقا وقتی که سمت جیسونگ میرفت، سونگمین از پشت دستمالی حاو یمواد بیهوش کننده به دهن لینو رسوند و کنی بعد،پلک های لینو روی هم افتادن و بدن شل شده اش بین دست های سونگمین حبس شد.
رزی بار دیگه با حرص گفت:« اینجا چه خبرههههه؟!»
سونگمین با چشم هایی که اگر کسی دقت میکرد میتونست نگرانی رو درش بخونه گفت:« دهنت ببند لی حرومزاده، پلیس اینجا رو پیدا کرده، و حالا نه فقط ما، بلکه شما احمقا که برای جاسوسی هم اومده بودید به فنا میرین!»
و هیسونگ چه روز مزخرفی رو برای اومدن به عمارت هوانگ انتخاب کرده
- ۲.۰k
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط